عشق مادر
ღفلسفه ی عشقღ

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدنم.اون سالها بود که منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو...

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدن ومن سرش داد کشیدم که چرا اومده اینجا

اون به ارامی جواب داد :خیلی معذرت میخوام و بعد فورا رفت.

یه روز یه دعوت نامه اومد در خونم.برای جشن تجدید دیدار دانش اموزان دعوتم کرده بودن ولی من به همسرم گفتن که یه ماموریت کاریه.

خلاصه بعد مراسم از رو کنجکاوی رفتم به کلبه ی قدیمی خودمون.

همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من یه قطره اشکم نریختم.اونا یه نامه از طرف مادرم بهم دادن.

ای عزیزترین پسر من

من همیشه به فکرت بودم.منو ببخش که به خونت اومدمو بچه هاتو ترسوندم.وقتی شنیدم داری میای خیلی خوشحال شدم.ولی ممکنه که دیگه نتونم از جام بلند شم.از اینکه مایه خجالتت بودم متاسفم اخه میدونی چیه وقتی که خیلی کوچین بودی تو یه تصادف یه چشمتو از دست دادی و من به عنوان یه مادر نمیتونستم تحمل کنم که تو داری با یه چشم بزرگ میشی.بر همین یه چشممو دادم به تو. و این واسه من مایه افتخار بود که پسرم با اون چشم داره دنیا رو کامل میبینه....خیلی دوست دارم

مادرت


نظرات شما عزیزان:

خاطره
ساعت13:54---30 تير 1391
mamnoon zahra ye azizam

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 30 / 4 / 1391برچسب:,ساعت 1:45 توسط زهرا|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت